:::::


آدمهای خوب مثل یک پر پرتقال هستن جلوی نور. شفاف و خوشرنگ و قشنگ.

مسافرت بین ذهنی

 

بار خیالاتم را بسته ام .

می خواهم، چند صباحی به بی خیالی ام بها دهم..

پ.ن:

حالا خیالاتم با چمدان چرمی کنار جاده ی بلند ذل افتاب زده در دلش امید بازگشت می پروراند!..

وسط هفته سینما خوب است؟

ساعت از وقت عاشقی سر رفت، زن نمی خواست بچه دار شود

مثل دو عقربه به روی هم ، ساعت نصف شب سوار شود

وسط هفته سینما خوب است؟

وسط هفته سینما یعنی ،توی تاریک خانه می خواهند

نیمه های همیشه روشن او، با تو یک چیز صحنه دار شود

شیخ من گفت پرده پوشی کن

 

پرده ی اول از تو داغ شدم،گریه کردم ، و خون دماغ شدم

قلب من را گذاشتی بتپد ،توی مشتت که تا بخار شود

مشت خود را برای کی وا کرد؟!

 

دست و پای مرا به تخت نبند،مثل دیوانه ها بلند نخند

من فقط یک هزار پایم که دوست دارد تو را ،قطار شود

برود به کجا ! نمی داند

 

در خیابان به راه می افتم،«بروم به «کجا » نمی دانم

شاید از خود کمی که دور شدم یک کسی آید و سوار شود

یک «کجا» آمد و سوارم شد:

 

آه شال و کلاه تو بشوم، کیف چرم سیاه تو بشوم

عشق باید به پای ما یک روز کفش آماده ی فرار شود

مدرسه می روی به خاطر چی؟

 

مدرسه رفتی و معلم تو همه شوخی و دلبری آموخت

بوق می زد به تو خیابان ها تا که مردم به تو دچار شود

تا کسی گفت به خودش دربست

 

خواست بچه بیاورد، برود از سر و کول زندگی بالا

سیب ترشی که آن ور دنیاست، در دل کوچکش ویار شود

دیو من یک فرشته قورت بده.


وحید حیاتلو

                                    

ناشنفته ها

ما بدهکاریم به یکدیگر و به تمام "دوستت دارم " های نا گفته ای که پشت دیوار غرورمان ماندند و

ما آنها را بلعیدیم ...تا نشان دهیم منطقی هستیم

چای داغ بعد از بستنی

آدم باید با کسی نشست و برخاست کند که بداند زیر آبشار رفتن چه لذتی دارد, توی جاهای عجیب غریب گم شدن چه حسی دارد, ساکت بودن را بلد باشد, مثل سگ خندیدن را, طعم شوخی بی غرض را, در لحظه بودن را.

آدم باید با کسی نشست و برخاست کند که برایش مهم نباشد خوردن لیمو ترش با نمک چقدر اسید معده اش را زیاد می کند. چای داغ بعد از بستنی چقدر برای دندانهایش ضرر دارد, یک بسته شکلات چند کالری به بدنش اضافه می کند و زیر باران سرما خوردن چند سال از عمر مفیدش می کاهد.

معتقد ترم که آدم نباید با آدمهایی که خوشبختی مدرنیته از ظاهرشان می بارد نشست و برخاست کند , آدمهایی که خط اتوی لباسشان هیچ وقت تا نمیخورد, آدمهایی که موقع خندیدن دستشان را جلوی دهنشان می گیرند, از گم شدن می ترسند , به چیزهای بی مزه می خندند و بعد از طنز کلامت باید یا برایشان توضیح بدهی یا نگران ناراحت شدنشان باشی.

آدم باید مواظب نشست و برخاست هایش باشد, قبل از آنکه کودک درونش مثل والد درونش فکر کند.

 

دوستي هم تو را به سرزمين حاصلخيزي نمي رساند
واضح است
گاهي خوابي را هم که ديده اي فراموش مي کني
قطار که به راه افتاد
تازه فهميدم که تنها خواهم شد
و ناگهان دلم لرزيد
تو دستي بودي که براي خداحافظي دراز شده بود
و من نمي دانستم
چون خيشي فرو رفتم در سرزمين خويش
و به نيامدنت عادت کردم
حالا سي سال است که در آسمان ديده مي شوي؛
گاهي هلال و گاهي تمام.

جواد کليدري

زندگی دوم

با اولين گريه بازي شروع ميشه

 

اولش همه شکل هم هستيم کوچولو و کچل...

حتي صداهامون هم شبيه به همديگه است

با اولين گريه بازي شروع ميشه

هي بزرگ مي شيم بزرگ و بزرگتر اونقدر بزرگ که يادمون ميره يه روز کوچولو بوديم

ديگه هيچ چيزيمون شبيه به هم نيست حتي صداهامون گاهي با هم مي خنديم گاهي به هم!

اينجا ديگه بازي به نيمه رسيده : واسه بردن بازي روي نيمه ي دوم نمي شه خيلي حساب کرد

گاهي بايد براي بردن بازي بين دو نيمه دوباره متولد شد.

کاش همه می دانستند زندگی شادی نیست 

 شاد کردن است

زندگی قهقهه نیست لبخند است

آیا كلبه شماهم درحال سوختن است؟

تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.

سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»

صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»

آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم

آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.

دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.

برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود می‌گوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد،

تو گفتی «آن غير ممكن است»، خداوند پاسخ داد «همه چيز ممكن است»،

تو گفتی «هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،

تو گفتی «من بسيار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،

تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من كافی است»،

تو گفتی «من نمی‌توانم مشكلات را حل كنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدايت خواهم كرد»،

تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،

تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پيدا خواهد كرد»،

تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،

تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،

تو گفتی «من هميشه نگران و نااميدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هايت را به دوش من بگذار»،

تو گفتی «من به اندازه كافی ايمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به يك اندازه ايمان داده ام»،

تو گفتی «من به اندازه كافی باهوش نيستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،

تو گفتی «من احساس تنهايی می‌كنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»،